نامه ای به شهر پیرم

نامه اول: سلام بر تو مهربان شهر پيرم. مهرباني که همچون مام در آغوشم کشيدي و به باليدن من جان دادي. سلام بر تو اي يگانه مهربان هميشه جاويد. چه مي¬توان گفت در وصف شهري که بوي مهرباني هايش هميشه در تاريخ باقي است. شهري که طلسم شده¬ي خدايان است. شهري که اسطوره اي براي ايستادگي است. مهربان شهري که مرا هميشه در آغوش کشيد. بنگر اي ديار خوبان، منم همان کودکي که ساعت ها چشم در چشم گاو ماهي فقط نظاره مي کرد بر شهري که تاريخش بوي خون مي داد و هميشه براي آن همه سياهي اشک مي ريخت. باورت مي شود هنوز با يادآوري رنج هايت اشک در چشمانم جاري مي شود. من در دامان تو ايستادگي را آموختم، از آب هاي هميشه زلالت صداقت را به ارث بردم و از ايستادگي کوه هايت مقاومت را. اين منم همان دختري که در ميان دشت هايت به خواب مي رفت و در آسمان هميشه آبيت گم مي شد. نمي دانم براي تمام عاشقي هايم بهانه¬اي بجويم؛ مگر مي شود عاشق بود و چيزي نگفت. آن روز که من عاشقت شدم سني نداشتم و امروز که سال ها از آن روز مي گذرد مي دانم هر روز بر اين عشق افزوده مي شود. مهربان شهرم کس چه مي داند که شب تا صبح در پس شب هاي هميشه تاريک چه بين من و تو گذشت. کسي چه مي داند وقتي من از تمام دنيا دل کندم و بر روي پشت بام خانه، رو به روي آسمان هميشه ستاره بارانت ایستادم چه بين ما گذشت. کس چه مي داند وقتي از تاب دنيا برايت اشک ميآوردم تو چه مهربان فقط مرا نظاره مي کردي و با طلوع خورشيد، کوه هايت فقط مرا به ايستادگي در برابر همه ي نا ملايمات دعوت مي کردند. اين منم همان کودک خردسالي که با تمام مهربانيت، خاطرات چندين هزار ساله ات را بارها و بارها برايش گفتي و او فقط نگريست و اکنون بعد از اين همه سال وقتي به ياد آن روزهاي مهربان سکوت مي کند، فقط و فقط تو را مي بيند با آن همه بردباري و سکوت. با وجود تمام سال¬هايي که با تو بودم، روزي تو را شناختم که از تو جدا شدم. روزي نه چندان سرد از بي¬مهرترين فصل سال، پاييز. روزي که دلم مي خواست دنيا نباشد، اما تو باشي. يادت مي¬آيد روزهاي سرد پاييزي سالي را که با تو عاشقي را تجربه کردم در ميان آسمان؟ يادت مي آيد وقتي با ستاره¬ها حرف مي زدم تو تنها کسي بودي که مي¬شنيدي؟ باورت مي¬شد من براي تو از خودم بگذرم؟ نمي¬دانم امروز که بعد از ده سال بر مي¬گردم مي¬بينم آن روزها را ديگر عاشق نيستم. خيلي حرف¬ها دارم برايت مهربان شهر هميشه تنهايم. خيلي ناگفته¬ها که سال¬ها عقده¬اي بودند در گلويم، و اشک هايم آن عقده¬ها را محکمتر کردند. با توام مهربان شهرم، خوب گوش کن، ديگر دلگير نيستم. ديگر بر عاشقان رشک نمي برم. ديگر براي خودم نمي گريم. مي داني چرا؟ نمي دانم چگونه برايت بگويم مهربان شهري که با خون و اشک و ناله بارها و بارها زندگي کردي و دوباره چون کوه هايت قد کشيدي و فرزندانت در دامانت پر و بال گرفتند و مغرورانه بر روي خاک مقدست گام نهادند؛ نمی دانم چگونه بگویم برایت عزیز همیشه تنهایم. نمي دانم قداست شهري را مي شود ننگين کرد يا نه؟ اما من روزها به تو قول دادم با تمام وجود قول دادم به دامانت بازگردم اما نشد. خواستم بر دامان هميشه گسترده ات بانويي باشم براي تنهاييت، براي تمام خستگي هايت؛ براي کوه¬هايت چشم¬هايي باشم هميشه نظاره گر. اما نشد بمانم؛ نگذاشتند دختري پر از ناگفته¬هاي زندگي، به دامانت بازگردد و برايت بگويد که در شهري غريب چقدر دل تنگ است و چقدر ملال آور. روزها گمان کردم اين شهر غريب برايم چون مردابي است که مرا در خود مي کشد، اما نبود. امروز مي بينم اين شهر نيز دياريست که در آن همه چيز با هم تنيده است و من فقط مهمان اين شهرم. امروز روزهاست تصميم گرفته¬ام چون روزهايي که دير زماني است گذشته، برايت بنويسم. برايت از تمام عشقي که سال ها به من داشتي و اينک در قلبم جاريست مي نگارم. مهربان شهرم، من غريبم در دامان شهري که نمي¬دانم برايم چه خوابي در سر مي¬پروراند. اما مي¬دانم عاشق شهري هستم که تمام کودکيم در آن جاي دارد و مي دانم در سينه اش تما مآن روزها را برايم نگه مي دارد؛ تا زماني باز گردم و بر آن روزها لبخند بزنم و به آيندگان آن ديار بگويم من ديروز اين شهرم که تاب ماندن در اين شهر برايم بي تاب شد و چون مرغي بي هدف از آن ديار پر گرفتم. به اميد روزي که برايت فرزندي باشم در خور ليلاي کوچک تو 18 ارديبهشت ماه 1390 تهران



گزارش تخلف
بعدی